«بوی پیراهن یوسف» بیش از آنکه اثری در ژانر دفاع مقدس باشد، روایت جلوه ای از ماجرای دلکش «انتظار» است. اثری که به ما یاد می دهد چطور درباره مفهومی دینی و انسانی از سینمای داستان گو کمک بگیریم.
ماجرای فیلم درباره یوسف، نام منتَظَر بزرگ، است که «می گویند» کوسه او را خورده اما پدر منتظِرش(غفور) باور نمی کند و «امید» دارد او برگردد. در این میان پای یک منتظر دیگر نیز به داستان باز می شود. دختری که به دیدار برادر(خسرو) آمده است. امید خواهر از امید پدر کمتر است و در بخشی از فیلم خواهر خسرو ازاینکه غفور امید غلط به او داده بسیار عصبانی می شود غافل از اینکه غفور یک «منتظر» است و معنا ندارد که امید را از دست بدهد، گویی که بوی پیراهن یوسف به مشامش خورده و مهم نیست که دیگران ملامتش کنند.
اکثر نماهای فیلم در شب می گذرد[1] و شب دوران انتظار برای فرارسیدن صبح است، هر چند شبهای حاتمی کیا سرد و دلگیر نیست بلکه گرم و پر از امید است[2]. در پایان فیلم خبر پیدا شدن خسرو می رسد و دو منتظر به سرعت به سمت یار می شتابند. اما به جای خسرو (شاید قبل از خسرو) یوسف ظهور می کند، گویی که پایان انتظار از آن کسی است که امید بیشتر دارد! در لحظه به هم رسیدن، یوسف دستش را از بالا به سمت ماشین سواری پایین که پدرش در آن نشسته دراز می کند. اینجا لحظه دیدار در شرایط رفعت پسر بر پدر همانند دیدار یعقوب و یوسف و ولایت یوسف بر پدر رخ می دهد. آسمان به شدت آبی است. نماهای شب اکنون به روزی دلپذیر تبدیل شده است.
انتظار یعنی این!
----
گفت و گوی دیدنی با حاتمی کیا در این خصوص را اینجا دانلود کنید:
- ۱۰۷۸ نمایش