کتاب چگونه درباره کتابهایی که نخواندهایم حرف بزنیم؟ اثر پییر بایار است که با ترجمه محمد معماریان و مینا مزرعه فراهانی توسط انتشارات ترجمان به چاپ پنجم رسیده است. نویسنده یادداشت معتقد است با این کتاب توصیهای عجیب از دل اندیشه مدرن بیرون آمده است.
پییر بایار در کتابش توصیه ای عجیب دارد که میتواند بنیاد کتابخوانی را بر باد دهد اما نویسنده هدفش دشمنی با کتاب نیست بلکه نگرش او به جهان این است که می توان کتابنخوانِ کتابدان بود. کتاب او نوعی حمایت از کتابداری و تضعیف کتابخوانی است.
البته منظور از کتابدار فرد کتابنخوان نیست بلکه منظور کسی است که توقع نداریم همه کتابهایی که دارد خوانده باشد. یکی از مزایای این روش برای کتابدارانی است که نمیتوانند همه کتابهای کتابخانه بزرگ خود را بخوانند.
اتفاقی که برای کتابدار رمان موزیل توصیف میشود. او برای حرف زدن از چند میلیون کتاب کتابخانه اش راه حلی پیدا کرده است (ص20).
به طور خلاصه پاسخ به پرسش چگونه درباره کتابهایی که نخواندهایم حرف بزنیم؟ این است که: با حرف زدن با کسانی که درباره کتاب حرف زدهاند! کسانی که درباره کتاب حرف زده اند یک شبکه و یک کتابخانه جمعی را تشکیل می دهند که بر روی یکدیگر اثر می گذارند:
برای فهم کتاب و حرف زدن درباره آن نیازی نیست کتاب را خوانده باشیم چون "یک کتاب" وجود ندارد. هر کتاب عنصری از مجموعه بزرگ به نام "کتابخانه جمعی" است که برای شناختن هر عضو آن نیازی نیازی نیست یکایک اعضا را بشناسیم (ص۱۰۸)
نویسنده دغدغه حل یک مشکل را دارد و آن اینکه در دنیایی که کتابهای بسیار زیادی منتشر می شود چطور می توان همه را خواند؟ بنابراین تعریف «کتابخوانی» بهعنوان «مطالعۀ کامل و دقیق یک اثر و فهم منظور نویسنده» در اغلب موارد نهتنها مفید نیست، بلکه امکانپذیر هم نیست.
کتابهایی که نمیشناسید، تورق کردهاید، دربارهشان شنیدهاید یا حتی فراموش کردهاید نیز میتوانند در زمرۀ آثاری باشند که بر زندگی شما و فهمتان پیرامون اثر گذاشتهاند. در تحلیل این نویسنده، رابطۀ کتابها با سایر نظامهای فرهنگیای سنجیده میشود که جایگاه نهایی محتوای اثر را در مردم تعیین میکنند:
شایعاتی که پیرامون کتاب شکل میگیرند، ایدههایی که در میان مردم پراکنده میشوند و تعارضهایی که اثر برای خوانندگان مختلف خود پدید میآورد. بایار اصرار دارد که روابط میان ایدهها، چه بسا مهمتر از اصل ایدهها هستند؛ تا آنجا که فهم جایگاه یک ایده در منظومۀ ایدههای موجود،
حتی بدون مطالعۀ کامل آن، میتواند تا حدی متناظر با مطالعۀ آن محسوب شود.اما چطور توصیه به کتابنخوانی اینقدر فاش بیان می شود؟ پاسخ را باید در مبانی اندیشه مدرن جست و جو کرد. حداقل سه دیدگاه یا پدیده کار را به اینجا رسانده اند:
در گذشته باید در طلب علم می بودیم ولی اکنون ابتدا باید علوم اضافی را از خود دور کنیم تا در این بمباران و انفجار اطلاعاتی، درگیر وراجی و لغویات و اطلاعات بیهوده نباشیم.نویسنده از اسکار وایلد نقل می کند که میگوید کتابها سه دستهاند
و آنها که باید مردم را زخواندنشان منصرف کرد. منظور او نخواندن کتاب است و گرنه حرف زدن درباره کتابهایی که نخواندهایم لزوما منظور کتابهای بیخود نیست.
گفتیم که ضرورت توصیه به کتاب نخوانی وجود کتابهای انبوه در عصر جدید است. ولی به همین توصیه اسکاروایلد در کتاب دقت کنید! درست است که کتابهای تکراری و موازی یا سلیقهای را لازم نیست همه بخوانیم اما آیا درباره کتابهای بزرگ هم همین را باید گفت؟
مگر نه اینکه بسیاری گفته اند نه تنها باید کتاب خواند بلکه بعضی را باید دوباره خواند؟!2. آنچه که این روش را بیشتر موجه جلوه میدهد، نظریه مرگ مؤلف است. نویسنده معتقد است وقتی مؤلف دیگر مهم نیست چه اصراری دارید کتاب را عمیقاً بخوانید؟! بهتر است بازتاب آن در دیگران را بررسی کنید.
این کتاب نظریه مرگ مؤلف را به نظریه مرگ کتاب تبدیل کرده است!3.تفسیر کانتی از حقیقت هم در این کتاب شدت دارد[2]. کانت می گفت ما به هستی (نومن) دسترسی نداریم بلکه فهم حاصل صورت بخشی به هستی (فنومن) است. شبیه این سخن در کتاب تکرار می شود:
آنچه دربارهاش حرف میزنیم خود کتابها نیستند بلکه ابژههایی جایگزین هستند که بنابه مناسبت صحبت، آنها را میآفرینیم (ص۵۰). تعبیر کتاب درونی از بایار هم ادامه همین تفسیر کانتی است :«کتاب های درونی بخشی از پارادایم درونی هستند که هیچ پارادایمی توان ارتباط حقیقی را ندارند...
آنچه گمان می کنیم کتابهایی اند که خوانده ایم به راستی انباشت نامتجانسی از خرده متن هاست که به دست تخیلمان سامان دهی شده است» (ص۸۳). کتابها نسبت به آنچه دربارهشان گفته میشود بیتفاوت نیستند بلکه همزمان با گفتگوی ما ممکن است به واسطه این گفتهها تغییر کنند.
تحرک دومین مورد عدم قطعیت آن قلمرو مبهمی است که کتابخانه مجازی نامیدیم (ص۱۱۹).
اوج نگاه کانتی به کتاب نقل قولی است که با واسطه به بعضی نویسندگان منسوب شده که کتابی را که باید داوری کنم هرگز نمیخوانم چون خواندنش موجب پیشداوری میشود (ص۱۵۳). در کتاب بعضی بخشها از پرسش اصلی دور شده و تفسیر ذوقی و سلیقهای از یک فیلم یا رمان هستند مانند قصه فیلم روز گراندهاگ.
روش کانتی نویسنده طوری است که محتوای کتاب و فیلم های مورد مثال خود را نیز مصادره به مطلوب کرده است. اساساً تفسیر بایار از کتابها و فیلمها هم شخصی است. مثلا خود نویسنده هنگام تحلیل رمان آرزوهای بربادرفته اعتراف میکند که
بالزاک اهمیت بافت و بستر کتابخانه جمعی (و نقش قدرت در تعیین ارزش ادبی یک اثر) را "به شیوه کاریکاتوری ترسیم میکند اما تصویر او باز همنقش تعیین کننده بافت را نشان میدهد" (ص۱۳۰). در حقیقت بالزاک بستر کتابنخوانی را غیراخلاقی میداند ولی بایار آن را شاهدی برای امکان کتابنخوانی میداند.
آفت روش کتاب بایار این است که ممکن است خواننده را به مطالعه انتزاعی یا تقلیدی بکشاند؛ انتزاع از واقعیت و رویآوردن به نظرات شخصی و گروهی یا تقلید از نظرات دیگران درباره کتابی که نخواندهایم. البته نمی توان منکر ارزشهای کتاب نمی توان شد، روش کتابداران کتابنخوان برای کتابداران مفید است
چون نمیتوانند همه کتابهایی که در کتابخانه دادند را بخوانند. فایده دیگر توصیه نویسنده درباره کتابهای موازی و تکراری است و ما را از خواندن ملال آور آثار تکراری راحت میکند اما درباره کتابهایی که حتی باید چندبار خواند، آسیبزاست.پانوشتها
[2] مترجم معتقد است توصیه به کتاب نخوانی دیدگاهی پستمدرن است هر چند ریشه اصلی دیدگاه نویسنده در اندیشه فیلسوف مدرنیته یعنی کانت است. اگر منظور از پست مدرن را هرمنوتیک فلسفی بدانیم
باید دانست که بین نسبیت هرمنوتیکی (پست مدرن) با نسبیت کانتی (مدرن) تفاوتی جدی است. کانت به تبع دکارت بین شناخت و هستی فاصله ایجاد می کند ولی هرمنوتیک هایدگر منتقد این دوانگاری شناخت و هستی است. فهم دقیق تفاوت این دو نوع نسبیت مجالی مفصل می طلبد.
- ۳۷ نمایش