تفکر توحیدی

وبلاگ هزار و یک حرف

تفکر توحیدی

وبلاگ هزار و یک حرف

این وبلاگ تلاشی برای تبیین تفکر توحیدی است

کانال تلگرامی رضاکریمی
https://telegram.me/karimireza1001

ای راز، سلام!

از وقتی شنیدم میان مردم پنهان شده ای به هرکس می رسم سلام می کنم!

تو هم یک راز هستی و هم یک آشنا. تو هم خورشیدی و هم پشت ابر هستی. تو را می شناسم و نمی شناسم. منتظرت هستم تا ببینمت و بشناسمت اما حاضر نیستم از تو دست بردارم پس می شناسمت!

همه جا رسم بر این است که معشوق چهره باز کند اما زود پرده به خود بکشد. او همه را شیفته می کند اما بعد در تشنگی رها می کند. تو حاضر غایبی تو راز آشنایی تو حس غریبی. «عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها»، این است که بی تابم می کند، بی تو به جان آمده ام.

کلمات زیادی هست که شب و روز می خوانم اما نمی فهمم. من به آنها اقرار می کنم به امید روزی که تو بیایی و با دستی که بر سرم می کشی عقلم را کامل کنی. کارهای زیادی هست که نمی توانم انجام بدهم اما مشکل آنجاست که ما مردمان هوس بی تو کار کردن را داریم، این است که مدام خرابکاری می کنیم. بارها شده است که آجر به آجر خانه ای را بالا بیاورم که با یک تلنگر فرو ریخته است، بارها خسته و مأیوس این صحنه را دیده ام و سوخته ام و هوس کرده ام داد بزنم: نمی توانم نمی توانم پس کی می آیی؟!

ای حس غریب درحال غرق شدنم و به تکه پاره ای شناور محکم چسبیده ام و مدام می ترسم که قبل از رسیدن بروم. آن تکه پاره دینم است و آن چه می گویم دعای غریق است که پدرانت یادم داده اند: یاالله یارحمان یارحیم یا مقلب القلوب ثبّت قلبی علی دینک.

ای راز می خواهم تهدید کنم! اجازه هست؟ ابراهیم علیه السلام تهدید کرد و من به تأسی از او تهدید می کنم: اگر هدایت نشوم گمراه می شوم، اگر نشناسمت از دینم به در می شوم، اگر نشناسمت نمی شناسمت! تهدید از این بالاتر هست؟!

قرنهاست که رخ پنهان کردی. از آن زمان سکوتی طولانی بر جهان حاکم است. آخر وقتی تو نیستی که کاری درنمی گیرد و حرف تازه ای زده نمی شود.

ای راز بی تو آنچه بلدیم حرفهای پدران توست. اما مگر ما گذاشته ایم که آنها حرفی بزنند؟ قرنهاست که حرفهای آنها را تکرار می کنیم به امید روزی که تو بیایی و بقیه اش را بگوییو مُردیم از این قصه بی پایان، تو را به جان همانها بیا و پایانش را بگو، بقیه اش را ای بقیت الله.

خسته شدم از بس گفتم: «معشوق چون نقاب زرخ برنمی کشد هرکس حکایتی به تصور چرا کنند». آنچه از تو می دانیم تصویری مبهم است، بیا و این تصویر را واضح کن. چشمهایمان از دیدن این تصویر آشنای غریب کم سو شد پس چرا نمی آیی!؟

بی تو کم می نویسم و اگر بنویسم تکرار می نویسم. بی تو نوشتن دل سنگ می خواهد.

تو راز هستی و به ما نگفته اند کی می آیی اما گفته اند که می آیی. حتماً می آیی. تو باید بیایی. قصه ما پایان می خواهد شما شروعش کردید پایانش هم با شما.

مرداد1388

  • رضا کریمی

نظرات (۳)

  • بهزاد امیری
  • سلام

    شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو ××× ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست

    و جلوه گری دوباره ی او وعده داده شده .

    و چه خوب است که منتظران واقعی همه از امیدوارانند و آرامش زینت آنها شده .

    نامه را در کاغذ مخصوص بنویس و شبانه پستش کن !
    با سلام .
    از مطالب زیبای شما در پروفایلم در سایت netiran.net استفاده کردم.
    از شما دعوت می کنم به این سایت بیایید و بنویسید.

    http://www.netiran.info/group_discussion_view.php?group_id=33&grouptopic_id=53&grouppost_id=223#post_223
    عاااااااااااااااااااااااااااااااالیه
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی